ماه عسل
چن ساعت پیش ماه عسلو میدیدم چن تا بچه ی بهزیستی آورده بودن که بچه سر راهی بودن دلم براشون سوخت بعد یه پدر مادریو آوردن که ۲۰ سال قبل چون بچه دار نمیشدن یه نوزاد از بهزیستی میارن بعد متوجه میشن همه ی بدنش معلوله فقط مردمک چشاش حرکت میکرد بااون حال بزرگش کردن وختی چشم افتاد به اون همه بزرگی وختی چشم به اون پسر کلا معلول میفتاد یه بغضی نیشست تو گلوم که هنوزم نشکستم چقد راحت از نعمت هایی که داریم میگذریم چقد آدمای بزرگ صبور پیدا میشن انسانیتو بندگیو میشه تو اون پدرو مادر دید هرچند پدرو مادر تنیش نبود
چقد شکر نعمتاشو کردیم؟(کردم؟)خجالت کشیدم بدجور
به زور جلو گریمو گرفته بودم که اومدم اتاقم گریه کنم که فاطمه اسید بیا خونه ما یه چن دیقه ای رفتم یه کم حالم عوض شد همش تو فکرم میمونه اینجام نوشتم که هیچوقت فراموشش نکنم در ضمن ارادت خاصیم به امام رضا داش و دعاییم کرده بود بیماری مادرش شفا پیدا کرده بود که دکترا قطع امید کرده بودن کاش میتونستم بش بگم سخت محتاج دعاتم
من خیلی.....(بیزارم از گفتنش)